جلوي در خانهمان خيابان بزرگ و خطرناکي بود. من در محل دوستي نداشتم. براي همين من و بابا با هم بازي ميکرديم، چون همسايه هم نداشتيم. اما خانهي تازه کوچه دارد. همسايههاي زيادي هم داريم. يکبار وقتي سنگها را روي هم ميچيديم، دوست قدبلندم از من پرسيد: «چرا صداي بابات اينطوريه؟»
من نميدانستم چه جوابي بدهم. براي همين وسط حرفش پريدم و گفتم: «دوست درازم، زودِ زود چند تا سنگ ديگه هم پيدا کن تا سنگامون زياد بشه، راحت بتونيم با توپ، سنگها رو نشونه بگيريم.»
تا عصر توي کوچه، اول با سروصدا و بعد، با دعواي پيرمرد وسط کوچه، بيسروصدا بازي کرديم. هنوز اسم دوستانم را درست و حسابي ياد نگرفته بودم. راستش من اسم آدمها خوب يادم نميماند. بايد چند ماه بگذرد تا ياد بگيرم.
مامان زنبيل پلاستيکي قرمز را دستم داد و گفت: «قرمزيِ من. برو پنج تا نون بخر. شب مهمون داريم.»
مامان از قرمز خوشش ميآمد. از اول هم برعکس بابا طرفدار تيم پرسپوليس بود.
صف نانوايي شلوغ بود. دوست تپلم قبل از من در صف نانوايي ايستاده بود. صف شلوغ بود. تپله از من پرسيد: «چرا صداي بابات اينطوريه؟»
ياد دوست درازم افتادم، ولي نتوانستم جوابش را بدهم. همان لحظه نوبت تپله شده بود. با دست چپم گردنش را به طرف نانوايي چرخاندم و گفتم: «اوهو! حواست کجاست؟ نوبت توئه.»
شب مهمانهايمان با دوتا از پسرهايشان که يکي سياه بود و ديگري هم خيلي کوتاه از راه رسيدند. سياهه ميتوانست با دهانش سوت بزند. اما من و کوتاهه هيچکدام نتوانستيم اينکار را بکنيم. مسابقه را باختيم. نفسم زود ميگرفت. چهقدر سياهه به سوتهايش افتخار ميکرد.
يکبار وسط سوتزدن گاز معده هم در داد. من و کوتاهه خيلي خنديديم. کوتاهه ميتوانست چشمهايش را چپ کند، ولي من کاري بلد نبودم. فقط هفتسنگ خوب بازي ميکردم. نشانهگيريام عالي بود. بابا قول داده بود بزرگ شدم من را ببرد تيم تيراندازي. دلم به آينده و بابا خوش بود.
وسط بازي، کوتاهه به من نگاهنگاهي کرد. بعد تو گوش سياهه حرفي زد. پرسيدم: «چرا بلند حرف نميزني؟»
ولي او سرش را پايين انداخت. سياهه وقتي ديد من خيلي ناراحت شدم، گفت: «چرا صداي بابات اينطوريه؟»
من هم جوابي نداشتم. تا حالا نميدانستم صداي بابا عجيب است. با صداي مادرم سريع بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. سياهه و کوتاهه يک خواهر لاغر داشتند که کنار خواهرم با عروسکهايشان بازي ميکردند. مامان توي آشپزخانه خيلي کار داشت. لابد ميخواست کمکش کنم.
حوصلهام سر رفته بود. کنار لاغره نشستم. او داشت آدامس کهنهاي را به جاي چشم کور عروسکش ميچسباند. پرسيدم: «چشم عروسکت چي شده؟ به جايي خورده؟»
او هم با ناراحتي گفت: «دوستم موقع دعوا چشمش رو درآورد و توي حياط پرت کرد. منم نتونستم پيداش کنم. بيادب بود. دوسش نداشتم.»
لاغره از من خوشش آمده بود. هي ازم ميخواست باباي عروسکش باشم. از اينکه باباي يک عروسک کور باشم، خوشم نميآمد. از لاغره خواستم گل يا پوچ بازي کنيم. او هم خوشحال شد. وسط بازي بابا صدايم کرد. لاغره چيزي يادش افتاد. از من پرسيد: «چرا صداي بابات اينطوريه؟»
جوابي نداشتم. به اتاق رفتم. بابا کمد را خالي کرده بود و دنبال عکسهاي بچگي که با دوستش گرفته بود، ميگشت. عکسها را پيدا کرد. با خوشحالي نگاهي به عکسها انداخت.
بابا خوشحال بود. داشت آواز ميخواند. صداي آوازش با خيليها فرق داشت. پرسيدم: «بابا چرا صدات اينطوريه؟»
بابا نگاهي به من انداخت و بعد گفت: «پسر قرمزي من، پس لباسهاي قرمزت کو؟»
دوباره خنديد و دستش را روي گوشش گذاشت و با صداي بلند آواز خواند. بعد محکم بغلم کرد و توي گوشم گفت: «صداي من بهترين صدا براي آواز خوندنه. براي اينکه تو دماغيه!»
از صداي آواز بابا همه جلوي در اتاق جمع شده بودند. آواز بابا که تمام شد، همه برايش دست زدند. او هم مثل خوانندهها دستش را روي شکمش گذاشت و تعظيم کرد. يک لحظه بهش افتخار کردم.
تا حالا صداي آواز بابا را نشنيده بودم. ناراحت بودم چرا تا حالا خواننده نشده است. آرزو کردم کاش من هم صدايم تو دماغي ميشد. شايد همه تعجب ميکردند. اما به قول بابا صداهاي تودماغي، بهترين صدا براي آواز هستند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تصويرگري: دنيا مقصودلو
نظر شما